دیدآرت

گنجشکک ظهر عاشورا

دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ

یک بار عاشورا – آن روزها که بچه تر بودم و دنبال دسته می رفتم - در انتهای دسته که جای ما بچه های کوچک تر بود نگاهم به گنجشکی افتاد که درست نمی توانست پرواز کند.در واقع پرواز می کرد اما مشکل اصلی اش این بود که نمی توانست اوج بگیرد.از روی دلسوزی و کمی هم شیطنت برای تصاحب گنجشک ، دسته را رها کردم و به دنبالش رفتم و تا نگرفتمش بی خیال ماجرا نشدنم.

به زحمت از زیر ماشین بیرونش آوردم. دو حس درونم جمع شده بود.دوست داشتم به پرنده کمک کنم تا بتواند دوباره پرواز کند و از طرفی داشتن یک موجود زنده را هم دوست داشتم. در خیابان های خلوت می دویدم تا به خانه برسم.عرق دستهایم پرهای گنجشک را به هم ریخته و کثیف کرده بود. برایش درون یک دبه با پارچه، چیزی شبیه لانه درست کردم. به آرامی گذاشتمش داخل. حس عجیبی بود. در پوست خودم نمی گنجیدم.

گذشت و گذشت. وضع گنجشکک قصه ما بهتر شده بود. دیگر می توانست بپرد. یک بار پرنده خواست بجهد و از دبه بیرون بیاید که من در دبه را بستم.
حالا من در برابر خودم قرار گرفته بودم و با آن عقل بچگی نمی دانستم دقیقا باید چه کنم. از طرفی می دانستم که باید رهایش کنم تا برود و از طرف دیگر شدیدا وابسته گنجشک شده بودم و دوست داشتم تا ابد داشته باشمش. در آن دوران کودکی واقعا انتخاب برایم سخت بود. پرنده درون دبه پر پر می زد. محبت من به گنجشک ناخواسته از من موجود بی رحمی ساخته بود که  پرنده را درون دبه زندانی کرده بود. با خودم گفتم بگذار برود صادق. تا ابد که نمی توانی نگهش داری!

با بغض و اشک در دبه را باز کردم. دبه را خواباندم تا پرنده مجال رفتن پیدا کند. به خودم امید می دادم که اگر آزادش کنی دوباره بر می گردد پیشت. مثل کارتون هایی که  در تلوزیون دیده بودم. با اشک های کودکانه ام بدرق اش کردم. پرنده پر کشید و دیگر هیچ وقت بر نگشت.

من مانده بودم و یک دبه خالی و آسمانی که درونش دنبال کسی می گشتم که کمی دلداری ام بدهد.

*****

الان که سنی ازم گذشته دوباره به زندگی نگاه می کنم .هنوز همه چیز همان طور است. به چیزهایی دل می بندی که قرار نیست برای تو باشند و رفتنی اند. به موجوداتی که برای خودشان هم که شده و برای خودت، باید رهایشان کنی تا بروند.اینکه باید تمرین کنی چند وقتی با انسان هایی که اطرافت هستند بگذرانی و فقط درکنارشان باشی و بهشان خوبی کنی . به "با آنها بودن" عادت نکنی و بدانی که در این مسیر تا به انتها، تنهای تنها هستی.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ
  • صادق لطفی زاده

نظرات  (۱۶)

من دیگه حرفی ندارم
ای بابا چرا آخه؟
ای صادق شیطون
اگر بتونی کاری کنی که وضع گنجشکای دور و برت بهتر بشه و برای پرواز آماده بشن ، دیگه نباید ناراحت باشی . گرفتی جوون ؟!
راستی من دیگه بهت زنگ نمی زنم چون امید پاسخ ندارم .فقط گاهی یادی هم از ما کن . یا علی
این مال بچگیامه برادر ارزشی
گویا شوما از بچگی اندازه الانت میفهمیدی ما که توفیق نداشتیم اینجوری باشیم
ببین ولی یه زنگ بزن شمارتو داشته باشم بازم گوشیم رو عوض کردم..یه کاری هست شاید بتونی انجامش بدی
سلام مجدد برادر
آقا این موبایلتون خاموش می باشد
ما چه کنیم ؟!
روشن شده آقا جان
شبا اگر تونستی بیا مسجد امام صادق (ع)
هر شب با رفقای هیات هنر اونجاییم بیا و گله ای رفیق پیدا کن :)))
"به چیزهایی دل می بندی که قرار نیست برای تو باشند و رفتنی اند."
... «وجود»ها رفتنی اند و «مهر»ها همچنان ماندنی.
متن فوق العاده ای بود.آنقدر که زبان مخاطب همیشگی و خاموش اینجا را هم به تحسین باز کند.
سپاس.
هوووووووووم...
اوهوم!
سلام!
عالی بود...خیلی عالی
انقدر هم نه...خیلی نه
میگم شما هم استعداد دارید جلسه اخلاق بزاریدا...
جدی میگم بعضا چیزا ذاتی...
مسئله اینجاست که فقط دونستن اینا کفایت نمیکنه... کسی باید جلسه اخلاق بذاره که جدای از دونستن اینا ،بهشون عمل هم بکنه...که ما اهل عمل نیستیم محسن جان :)

سلام

الان که اولین ساعت های 29 ام  ماه رمضونه ،برا اولین باره که اومدم اینجا...

متنت(ون) شبیه صحبت های دیشب حاجی پناهیان ه.

محبت منهای تصاحب!

پاسخ:
عجب..
البته یادداشت بره قبل ماه رمضونه ..تصادف بوده 
و البته ما از رو ضد حال خوردن رسیدیم به این نه از روی تفکر و ...
بعله آقا حامد ...

  • حسین بهرام نژاد
  • تنهای تنها که نیستیم
    از اول راه یکی همراهمونه
    همون که به دلت انداخت بری دنبال دسته عاشورا اون آخر که جای بچه کوچیکاست
    آره داداش
    خدا با ماست
    هرچند بعضی وقتا ما با خدا نیستیم
    یا علی
  • کمیل منفرد
  • سلام اخوی.
    مشابه این داستان برای من هم اتفاق افتاده...
    با این تفاوت که من حیوون بدبخت رو اونقد نگه داشتم تا مرد!
    -----------------
    باقی کار هاتون رو هم دیدم. بسیار عالی. توفیقات روزافزون انشاءالله
    پاسخ:
    ممنون برادر
    لطف دارین
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی