دیدآرت

با خودش فکر می کرد که احتمالا اولین نفریست که برای تعقیب کسی، از او جلو می زند. کار هر روزش شده بود. چند وقتی بود که صبح ها با عجله خانه را ترک می کرد. همسرش به کارهای او شک کرده بود. رفتار او هر روز سردتر و بی روح تر می شد. صبح های سرد زمستان را خروس خوان بیرون میزد و سریع به ماشین پناه می آورد، استارت میزد و تا ماشین گرم شود، در ذهنش راه دیروز را مرور می کرد. همیشه دوست داشت آن چند دقیقه از مسیر بیشتر طول بکشد، اما می دانست که شدنی نیست.


این هایی را که برایت تعریف میکنم فقط قسمتی از همه آنچه هست که دیدم. زمان زیادی میگذرد اما همه اش را یادم است، مو به مو. شاید بهتر باشد بگویم سلول به سلول؛ نمیدانم. خیلی چیزها را نمی شود تعریف کرد. خیلی چیزها را تا نچشی نمی فهمی که چیست. میفهمی که چه میگویم؟
یادم هست قبل تر خیلی مغز خرابی داشتم. دنبال این بودم که همه چیز را تجربه کنم. یله و رها. آدم خودم بودم و حرف کسی برایم اهمیتی نداشت. اما الان همه چیز تغییر کرده.

ترجیح می دهم سریال های تلوزیونی مخصوصا آنهایی که یک جورایی تاریخ نگاری میکنند را نگاه نکنم. چون تصوراتم از داشته هایم را به هم می ریزد. صحنه های کربلای مختار را هم ندیدم تا کربلای درون ذهنم خراب نشود. به دوستانی که دیدند باید عرض کنم که از این پس هر لحظه این احتمال هست که در روضه های اباعبدالله ناخواسته یاد صحنه های مختار بیافتند.(شاید آدم باید بیشتر مراقبت کند از چشمش. شاید من دارم گیر بی خودی و الکی میدهم...)

در حدیثی از امام صادق(ع) آمده است که: «بهشت، دری دارد به نام «باب المجاهدین» که آنان، به سوی آن حرکت می‌کنند و در را در برابر خود باز می‌بینند در حالی که شمشیرها را به کمر بسته‌اند. این، در حالی است که سایر مردم، در موقف حساب ایستاده‌اند و در انتظار حسابند، (اما مجاهدان، بدون حساب، به سوی بهشت می‌روند و در آستانه بهشت) فرشتگان، به آنان تبریک می‌گویند»(کافی، ج 5، ص2).


بعضی اوقات مسائل اون جور که آدم میخواد پیش نمیره.تصویر بالا اتودی بود که میخواستم بره یه پوستر بزنم با موضوع معماری و سینما. ایده ام هم این بود که سالن سینما و تصویر روی پرده رو با هم یکی کنم. یه جوری مثلا اون تصویر روی پرده تبدیل به قسمتی از همون واقعیت دنیای تماشاچیا شده باشه. کم کم شد این چیزی که میبینید. تقریبا اصلا ربطی به موضوع اولی نداره
نمیدونم این چقدر میتونه خوب یا بد باشه که موقع تصویر سازی خودت رو در میون اون دنیایی که ساختی حس کنی.میون جایی که فقط تو ذهن تو هست.یه نا کجا آباد

بیشتر شبیه فیلم شده بود. آخرین نفری بودم که سوار قطار می شد. منشی گیت راه آهن حتی وقت نکرد بلیطم را با کارت شناسایی تطبیق دهد. فقط گفت بدو برو سکوی سه. پله ها را چند تا یکی که نه، سُر می خوردم و به سمت سکو می رفتم. سکوی سه را پیدا کردم. به طرف تنها دری که باز بود دویدم. مامور قطار با نگاهی که شماتت و خوشحالی و احیانا ناسزا درونش بود گفت خیلی شانس آوردی.

شهید سید مرتضی آوینی:

اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحولی در طول تاریخ هستند خود از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند، دیگر هیچ تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد. هر دوره از تاریخ با عهد جدیدی آغاز می شود که متضمن شکستن عهد پیشین است.

حلزونهای خانه به دوش،ص14

جادوی سینما و رسانه های تصویری را حتما نباید در سینمای سه بعدی و جلوه های ویژه و این جور چیزها جست و جو کرد...
اکثر ما آدم هایی نیستیم که به زمین خوردن کسی بخندیم-اصلا در فرهنگ ما و در انسانیت هم ،چنین چیزی نمیگنجد که کسی به زمین خوردن کسی بخندد.اما بعد از کمی عادت کردن به تماشاچی بودن تلوزیون و اهلی شدن، دیگر خندیدن به زمین خوردن دیگران در قالب برنامه های فان و خنده بازاری برای ما امری عادی میشود. به نظر می آید مشکلی این وسط هست.
این رسانه چه بلایی سر تصویر و بعد تر چه بلایی سر ما می آورد که ما ناخواسته این طور تغییر میکنیم؟
در این مدیوم و بخصوص در فیلم که داستان جزء لاینفک آن است چه اتفاقی می افتد که گاهی ما با شخصیت اول یک فیلم که ممکن است آدم مورد دار و یا حتی تبهکاری هم باشد هم حسی پیدا می کنیم و موفقیت او موفقیت ما می شود و دردش درد ما. مثلا در فیلم اینسپشن اثر کریستوفر نولان مشتی تبهکار همه نوع خلاف میکنند تا یکی از آنها به خانواده اش برسد.از قضا جدایی او از خانواده اش هم بخاطر همین تبهکاری وی بوده است.جالب تر روش رسیدن او به خانواده اش است که باز هم با خلاف میسر می شود. در آخر هم وقتی فیلم به مرحله جمع بندی میرسد همه خیالشان راحت میشود از این که بالاخره شخصیت اول فیلم به مقصودش رسیده است.
به نظرم هنر به شدت ظرفیت این را دارد که عقل را زائل کند و آدرس غلط بدهد به مخاطبش. مسئله زیبایی شاید یکی از مهم ترین ابزاراتی باشد که با آن عقل زائل می شود. هر چند خود زیبایی تعاریف مختلف و بعضا متضادی در طول تاریخ پیدا کرده اما از مهمترین کارکرد های آن در اثر هنری میتواند این باشد که گاه به مخاطب اجازه ورود به عمق و مبانی فکری و اندیشه حاکم بر یک اثر را نمی دهد.این زیبایی گاه در قالب ابتکار، گاه در قالب یک درام پر کشش، گاه با رنگ و لعاب و گاه با ترکیب بندی های خارق العاده خودش را مینمایاند.
چطور میشود از این سد عبور کرد؟ آیا راهی هست؟