با خودش فکر می کرد که احتمالا اولین نفریست که برای تعقیب کسی، از او جلو می زند. کار هر روزش شده بود. چند وقتی بود که صبح ها با عجله خانه را ترک می کرد. همسرش به کارهای او شک کرده بود. رفتار او هر روز سردتر و بی روح تر می شد. صبح های سرد زمستان را خروس خوان بیرون میزد و سریع به ماشین پناه می آورد، استارت میزد و تا ماشین گرم شود، در ذهنش راه دیروز را مرور می کرد. همیشه دوست داشت آن چند دقیقه از مسیر بیشتر طول بکشد، اما می دانست که شدنی نیست.
- ۰ نظر
- ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۴۴