دیدآرت

۹۶ مطلب با موضوع «بلاگ» ثبت شده است

متن زیر مربوط به دورانیست که بنده تخریبچی بودم. یک تخریبچی ساده مجازی. دوران بعد از فتنه. دورانی که احساس وظیفه کردیم که برای انقلاب کار کنیم. حرف هایی داشتیم که باید می زدیم با هر بیان و قالبی. دوره ای در بلاگفا بودم که فیلتر شدم و بعدترهم در بلاگ اسپات.آن یکی را بلاگفای نیمه ایرانی- نیمه کانادایی بست و این یکی را هم جمهوری اسلامی(کلا سرویس بلاگر توسط فیلترینگ دچا فیلتر شد). مجموعه نوشته های پیش رو مربوط اتفاقاتی است که در فضای مجازی و بیشتر در قالب تصویر در این دو سال رخ داده است. قطعا این یک توبه نامه نیست. فقط نگاهی دوباره به گذشته است. بخاطرآینده ای که پیشروست.خواهشا سو تفاهم و سو برداشت نشود.

*این یادداشت را برای سایت یانون دیزاین نوشته بودم

(خودم راحت تر می‌بینم که در یادداشت‌هایم “آن” را “اون” بنویسم و راحت‌تر باشم با مخاطب. چون دوست دارم “یه” جورایی مثل دو تا رفیق با هم صحبت کنیم. حال و هوای مد نظرم سخت از این چوب‌کاری‌ها و محکم‌کاری‌های نوشتار بیرون می‌آید. اما برای احترام به زبان معیار نوشتاری فارسی و تاکید مدیر سایت، این سختی را به خودم می‌دهم که رعایت کنم )

قرار گذاشته بودیم با رفقا به اصفهان برویم، شهر نصف جهان. یادداشت زیر به بهانه اتفاقاتی‌ست که در آن سفر شاهدش بودیم.

شنیده بودم لویی کان + وقتی به اصفهان آمده بود و مسجد شیخ لطف الله را دیده بود، زمین را گاز زده بود و اشک می‌ریخت که این‌ها آن چیزی را که من با جواهر در ذهنم می‌ساختم با خاک ساخته‌اند یا چیزی شبیه به این که این کار جنیان است و … ( البته روایات زیاد هست درباره ایشان و این حرف‌شان. اما کلیت آن، همان رنگ‌پریدگی و حیرانی ایشان بوده ظاهرا) لویی کان را هم که می‌شناسید. معمار تاثیرگذار و پراهمیت عصر مدرن متاخر جهان غرب را می‌گویم.

با خودش فکر می کرد که احتمالا اولین نفریست که برای تعقیب کسی، از او جلو می زند. کار هر روزش شده بود. چند وقتی بود که صبح ها با عجله خانه را ترک می کرد. همسرش به کارهای او شک کرده بود. رفتار او هر روز سردتر و بی روح تر می شد. صبح های سرد زمستان را خروس خوان بیرون میزد و سریع به ماشین پناه می آورد، استارت میزد و تا ماشین گرم شود، در ذهنش راه دیروز را مرور می کرد. همیشه دوست داشت آن چند دقیقه از مسیر بیشتر طول بکشد، اما می دانست که شدنی نیست.


این هایی را که برایت تعریف میکنم فقط قسمتی از همه آنچه هست که دیدم. زمان زیادی میگذرد اما همه اش را یادم است، مو به مو. شاید بهتر باشد بگویم سلول به سلول؛ نمیدانم. خیلی چیزها را نمی شود تعریف کرد. خیلی چیزها را تا نچشی نمی فهمی که چیست. میفهمی که چه میگویم؟
یادم هست قبل تر خیلی مغز خرابی داشتم. دنبال این بودم که همه چیز را تجربه کنم. یله و رها. آدم خودم بودم و حرف کسی برایم اهمیتی نداشت. اما الان همه چیز تغییر کرده.

ترجیح می دهم سریال های تلوزیونی مخصوصا آنهایی که یک جورایی تاریخ نگاری میکنند را نگاه نکنم. چون تصوراتم از داشته هایم را به هم می ریزد. صحنه های کربلای مختار را هم ندیدم تا کربلای درون ذهنم خراب نشود. به دوستانی که دیدند باید عرض کنم که از این پس هر لحظه این احتمال هست که در روضه های اباعبدالله ناخواسته یاد صحنه های مختار بیافتند.(شاید آدم باید بیشتر مراقبت کند از چشمش. شاید من دارم گیر بی خودی و الکی میدهم...)

در حدیثی از امام صادق(ع) آمده است که: «بهشت، دری دارد به نام «باب المجاهدین» که آنان، به سوی آن حرکت می‌کنند و در را در برابر خود باز می‌بینند در حالی که شمشیرها را به کمر بسته‌اند. این، در حالی است که سایر مردم، در موقف حساب ایستاده‌اند و در انتظار حسابند، (اما مجاهدان، بدون حساب، به سوی بهشت می‌روند و در آستانه بهشت) فرشتگان، به آنان تبریک می‌گویند»(کافی، ج 5، ص2).


بعضی اوقات مسائل اون جور که آدم میخواد پیش نمیره.تصویر بالا اتودی بود که میخواستم بره یه پوستر بزنم با موضوع معماری و سینما. ایده ام هم این بود که سالن سینما و تصویر روی پرده رو با هم یکی کنم. یه جوری مثلا اون تصویر روی پرده تبدیل به قسمتی از همون واقعیت دنیای تماشاچیا شده باشه. کم کم شد این چیزی که میبینید. تقریبا اصلا ربطی به موضوع اولی نداره
نمیدونم این چقدر میتونه خوب یا بد باشه که موقع تصویر سازی خودت رو در میون اون دنیایی که ساختی حس کنی.میون جایی که فقط تو ذهن تو هست.یه نا کجا آباد

بیشتر شبیه فیلم شده بود. آخرین نفری بودم که سوار قطار می شد. منشی گیت راه آهن حتی وقت نکرد بلیطم را با کارت شناسایی تطبیق دهد. فقط گفت بدو برو سکوی سه. پله ها را چند تا یکی که نه، سُر می خوردم و به سمت سکو می رفتم. سکوی سه را پیدا کردم. به طرف تنها دری که باز بود دویدم. مامور قطار با نگاهی که شماتت و خوشحالی و احیانا ناسزا درونش بود گفت خیلی شانس آوردی.

شهید سید مرتضی آوینی:

اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحولی در طول تاریخ هستند خود از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند، دیگر هیچ تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد. هر دوره از تاریخ با عهد جدیدی آغاز می شود که متضمن شکستن عهد پیشین است.

حلزونهای خانه به دوش،ص14