ساعت نزدیک 2 نیمه شب؛ یک شب مانده به اربعین ارباب. با حاجی چمی گو و حسین و صابر کنار تیر 900 داریم سگ لرز میزنیم. به لطف ایده صابر و درست کردن کرسی پایین تنمون گرم شده اما این بالا وضعیت اصلا خوب نیست.
الان دارم فکر میکنم این خودکاری که در دستم است را از چه کسی گرفتم. چیزی به ذهنم نمیاید. (بعد تر معلوم شد مال آقای مومنی رئیس حوزه هنری هست!) موکب ها همه پر شده اند و جایی برای خواب نیست. تجربه شد که از این به بعد، بعد از اذان مغرب پیاده روی نکنیم و سریع در موکبی جاگیر شویم. ایرانی ها عموما این اشتباه را مرتکب می شوند. حسین زیر پتو دارد می لرزد. تکانی به ذغال ها دادیم تا دوباره گرمای خود را آزاد کند.سر صابر زیر پتوست. اما چمی گو هم چنان بیدار است. حتی حالت خواب هم به خودش نگرفته و نگاهش به دور دست است. بی خوابی اش شاید از سنگینی مسئولیتش است؛ نمی دانم.
الان دارم فکر میکنم این خودکاری که در دستم است را از چه کسی گرفتم. چیزی به ذهنم نمیاید. (بعد تر معلوم شد مال آقای مومنی رئیس حوزه هنری هست!) موکب ها همه پر شده اند و جایی برای خواب نیست. تجربه شد که از این به بعد، بعد از اذان مغرب پیاده روی نکنیم و سریع در موکبی جاگیر شویم. ایرانی ها عموما این اشتباه را مرتکب می شوند. حسین زیر پتو دارد می لرزد. تکانی به ذغال ها دادیم تا دوباره گرمای خود را آزاد کند.سر صابر زیر پتوست. اما چمی گو هم چنان بیدار است. حتی حالت خواب هم به خودش نگرفته و نگاهش به دور دست است. بی خوابی اش شاید از سنگینی مسئولیتش است؛ نمی دانم.
- ۲ نظر
- ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۳۶