# بعضی اوقات که یاد گذشته می کنم دلم بد جوری تنگ می شه. از مخاطب که شما باشین چه پنهون که بغضم هم می گیره و گاهی هم کار به گریه می کشه. انگار که من به جایی تو این قدیم مدیما تعلق داشتم و حالا فرسنگ ها ازش دور افتادم. گاهی ته امیدی تو ذهنم می چرخه که شاید بشه دوباره به اون دوران رفت. گاهی هم کار به تخیل ساخت یک ماشین زمان هم می انجامه. اما این امید کودکانه به سرعت میون هزار فکر اجباری الآنی محو می شه.
به ایلیا جانم -که تنها پسر خاله ام هست- نگاه می کنم که روپوش به تن، تازه مدرسه رفتن رو شروع کرده. هم سن اون که بودم وقتی سال پنجمی ها رو تو صف مدرسه می دیدم با خودم می گفتم یعنی کی می شه که من برسم به اونا!؟
اون موقع هنوز از صفر مبداء خودم زیاد دور نیافته بودم. نگاهم رو به جلو بود. واقعیتش، گذشته اصلا به چشم نمی اومد تو اون سن. نمی دونم شاید نگاه به گذشته یه چیزیه که خود زمان به آدم یاد می ده. هزینه یادگیریش هم از دست دادن زمانه، به مقدار لازم. هر قدر باهوش تر باشی زودتر می فهمی و کمتر زمان از دست می دی. ولی زکی!...فقط زودتر می فهمی که تو چه فاجعه ای گیر کردی. از دردی با خبر می شی که علاجی براش نیست. وقتی این رو می فهمی شاید با خودت بگی ای کاش اصلا نمی فهمیدم هم چین چیزی هم هست. اما دیگه دیر شده.
حالا هر قدر که بزرگتر می شم اون فاصله بیشتر به چشم میاد.(چرا تو ذهنم پیر شدن رو دارم بزرگتر شدن می بینم؟) بخوام یا نخوام، من چیزی هستم که تو این فاصله اتفاق افتاده. کوه خاطرات و یادهای نستالژیک از درست و غلط هایی که انجامشون دادم. و حالا به این نقطه رسیدم. تل انبار شده همه این چیزها تو بازه زمان شده من!
این مطلب ادامه داره...
- ۴ نظر
- ۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۳