- ۱ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۲۲
به خواست خدا فردا عازم کربلا هستم. چند ساعت بیشتر به رفتن باقی نمونه. امروز وقتی به گمرک رفتم برای خریدن شلوار،میون اون همه مغازه یه ریخت مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم. زنگ زدم به یکی از رفقا و اونم یه آدرسی داد که همزمان چند تا مغازه شاملش میشدن.به دلم افتاد وارد اونی بشم که یه پسر سبزه رو جلوش نشسته بود.
-دادش این شلوارا چند؟
یه نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
-میخوای بری کربلا؟
منم لبخند زدم و گفتم آره..اگه خدا بخواد
-آقا باورت نمیشه امروز هر کی میخواد بره کربلا میاد از ما شلوار میخره!
خلاصه ما رو دعوت کرد داخل....
همه اهل خیمه و تکیه بودن الحمدلله. همشون التماس دعا داشتن. گفتم اسماتونو بنویسین که یادتون کنم.با هزار شوخی و خنده نوشتن اسما رو
خط اول همش یه نفره که خیلی خودشو تحویل گرفته بود و انصافا هم آدم با نمکی بود
***
نمی دونم برگشتی هست یا نه. بقول یکی از رفقا خوبه که هر سال یه دفعه هم که شده زندگی آدم یکم جدی به چالش کشیده بشه. و راست هم می گفت. منتها من فقط از این می ترسم که نکنه به این یکی هم عادت کنیم
قبل تر یکی از رفقا با این نگاه که که آقا ما که کاری نکردیم که حالا بخواییم بریم کربلا به قضیه نگاه میکرد. ولی من فکر میکنم تموم کاری که میتونیم بکنیم همینه.نهایت کاری که بتونیم بکنیم اینه که ذغال آتش دستگاه امام حسین باشیم.
به لطف اهل بیت امسال هم پیاده قراره برسیم به کربلا. حال و هوای پیاده روی اربعین به کلمه نمیاد. ان شا الله نصیب همتون بشه.
خلاصه... حلال کنین بابت همه بدی هایی که دیدین
نایب الزیاره همه هستم ان شا الله
و اینکه:
لطف حسین ما را تنها نمیگذارد
گر خلق وا گذارد، او وا نمیگذارد
او کشتی نجات و کشتی شکسته ماییم
مولا به کام غرقاب مارا نمیگذارد
هل من معین او را باید جواب دادن
شیعه امام خود را تنها نمیگذارد
زهرا به دوستانش قول بهشت داده است
بر روی گفته خویش او پا نمیگذارد
ما و فسرده حالی مولا نمیپسندد
مسکین و دست خالی مولا نمیگذارد
از بس گناهکاریم ما مستحق ناریم
باید که سوخت مارا زهرا نمیگذارد
شعر از رضا مؤید
# بعضی اوقات که یاد گذشته می کنم دلم بد جوری تنگ می شه. از مخاطب که شما باشین چه پنهون که بغضم هم می گیره و گاهی هم کار به گریه می کشه. انگار که من به جایی تو این قدیم مدیما تعلق داشتم و حالا فرسنگ ها ازش دور افتادم. گاهی ته امیدی تو ذهنم می چرخه که شاید بشه دوباره به اون دوران رفت. گاهی هم کار به تخیل ساخت یک ماشین زمان هم می انجامه. اما این امید کودکانه به سرعت میون هزار فکر اجباری الآنی محو می شه.
به ایلیا جانم -که تنها پسر خاله ام هست- نگاه می کنم که روپوش به تن، تازه مدرسه رفتن رو شروع کرده. هم سن اون که بودم وقتی سال پنجمی ها رو تو صف مدرسه می دیدم با خودم می گفتم یعنی کی می شه که من برسم به اونا!؟
اون موقع هنوز از صفر مبداء خودم زیاد دور نیافته بودم. نگاهم رو به جلو بود. واقعیتش، گذشته اصلا به چشم نمی اومد تو اون سن. نمی دونم شاید نگاه به گذشته یه چیزیه که خود زمان به آدم یاد می ده. هزینه یادگیریش هم از دست دادن زمانه، به مقدار لازم. هر قدر باهوش تر باشی زودتر می فهمی و کمتر زمان از دست می دی. ولی زکی!...فقط زودتر می فهمی که تو چه فاجعه ای گیر کردی. از دردی با خبر می شی که علاجی براش نیست. وقتی این رو می فهمی شاید با خودت بگی ای کاش اصلا نمی فهمیدم هم چین چیزی هم هست. اما دیگه دیر شده.
حالا هر قدر که بزرگتر می شم اون فاصله بیشتر به چشم میاد.(چرا تو ذهنم پیر شدن رو دارم بزرگتر شدن می بینم؟) بخوام یا نخوام، من چیزی هستم که تو این فاصله اتفاق افتاده. کوه خاطرات و یادهای نستالژیک از درست و غلط هایی که انجامشون دادم. و حالا به این نقطه رسیدم. تل انبار شده همه این چیزها تو بازه زمان شده من!
این مطلب ادامه داره...
گاهی استفاده اشتباهی از یه ابزار باعث می شه نتایج کاملا بالعکسی از یه حرکت بگیریم. داشتم یکی از سایت های معلوم الحال خوب رو نگاه می انداختم. دیدم عکس پسر فلان شخص رو زده با این عنوان که "پسر فلانی در خیابان انقلاب".
این فلانی آدم خوبی هست و شخصی که این پست رو گذاشته مثلا تو ذهنش این بوده که ببینید پسر فلانی بدون محافظ و دَم و دستگاه داره تو خیابونای انقلاب راه می ره. و احیانا انتظار این رو داره که خبرش حامل پیام های ساده زیستی، استفاده نکردن از بیت المال و ... هم باشه
خب فرض بکنید همه دوست داران فلانی از روی محبت این عکس رو مدام شیر بکنن. عملا کاری می کنن که پسر فلانی دیگه نمی تونه در چنین موقعیت هایی با جامعه در تماس باشه. یعنی دیگه نمی تونه براحتی و بدون شناخته شدن در خیابان های انقلاب راه بره.
مثال دیگه نشون دادن بد حجابی و مذموم بودن اون هست. فکرش رو بکنین شخص دلسوزی برای این کار، مثلا عکس یه شهید رو می ذاره کنار یه زن بدحجاب ساپورت پوش(بدون سانسور اون هم) بعد انتظار داره تقابل این دو تصویر حرف مورد نظر اون رو به مخاطب برسونه. در حالی که متوجه این نیست که در مرحله اول خودش هم داره به اشاعه این منکر دامن می زنه.(حالا مراحل بعد بماند که خودم هم دقیق نمیدونم چیه!)
مطلب رو گرفتین؟ما اومدیم نشون بدیم فلان پدیده هست اما کاری کردیم که اون پدیده دیگه نمی تونه به همون کیفیت استمرار داشته باشه. و یا بالعکس. نظیر این حرکت ها در فضای مجازی زیاد اتفاق می افته.
شاید یکی از علتش پنهان موندن طبعات حرکت های ما در فضای مجازی باشه. فضایی که عموما اجازه تفکر به آدما و تدبیر در رابطه با عاقبت اموری که انجام می دن رو به بهشون نمی ده. به شخصه نسبت به آزاد بودن فضا و این پمپاژ اطلاعات بدون هیچ محدودیتی خوش گمان نیستم. شاید از کمترین ایراد هایی که می شه به اینترنت گرفت همین باشه که بخاطر در برگیرندگی شدید مخاطب،اینترنت این اجازه رو به مخاطباش نمی ده که درباره ماهیتش و وجوه مختلفش درست فکر کن. بقول ارنست یونگ:
"در این سو و آن سوی بلا، نظر می تواند متوجه آینده باشد و به راه هایی بیندیشد که به آینده می انجاند؛ اما در گردباد بلا، تنها «اکنون» مسلط بر اوضاع است."
شدیدا نیاز داریم به وجوه مختلف این پدیده جدید با تمام ما یتعلقش، از بیرون نگاه کنیم. از بیرون تبلت ها و موبایل ها و اندروید ها و آی او اس ها....
پ ن: این جمله جناب یونگ در واقع خاطره اولین آشنایی من بود با شهید آوینی. خوندن مقاله آخرین دوران رنج از کتاب فردایی دیگر. روحت شاد آقا سید مرتضای آوینی
حدیث، حدیث فوق العاده ای بود. همراه حسین سخا، تصمیم گرفتیم برای این جمعه چند پیکسل کتاب این پوستر رو اجرا کنیم.
این متن ادامه داره...
این مطلب قبل تر تو یانون دیزاین منتشر شده. دوستانی که تو زمینه هنر، کتاب می شناسن،خوبه که به این آدرس برن و معرفی کنن.
شک ندارم چالش با این کتاب برای اهل هنر، از عنوان روی جلد شروع می شود: "دستور العمل های فیل آبی برای ایده یابی". به همین جهت بد ندیدم این یادداشت را با متنی که خود نویسنده در انتهای کتاب آورده شروع کنم:
"از هم اکنون برخی از واکنش ها در قبال موضوع کتاب حاضر را پیش بینی می کنم!
این چند روز درگیر تعمیرات خونه بودیم. سرویس بهداشتی آب پس می داد و می ریخت تو پارکینک. چاره ای جز تعمیرات نبود. زنگ زدیم به یکی از این تعمیراتی ها تا بیان و کنتراتی کار رو جمع و جور کنن.
یکی از کارگرا اسمش قاسم بود. قاسم تقریبا عمله گروه بود. یعنی کار دیگه ای از دستش بر نمی اومد. سر صحبت رو که باهاش باز کردم فهمیدم