دیدآرت

آیین خداحافظی-داستان

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۴۱ ق.ظ

بیشتر شبیه فیلم شده بود. آخرین نفری بودم که سوار قطار می شد. منشی گیت راه آهن حتی وقت نکرد بلیطم را با کارت شناسایی تطبیق دهد. فقط گفت بدو برو سکوی سه. پله ها را چند تا یکی که نه، سُر می خوردم و به سمت سکو می رفتم. سکوی سه را پیدا کردم. به طرف تنها دری که باز بود دویدم. مامور قطار با نگاهی که شماتت و خوشحالی و احیانا ناسزا درونش بود گفت خیلی شانس آوردی. بلیط را گرفت تا کنترل کند. من هم آنقدر حل کرده بودم که گفتم ببخشید که دیر شد! بلیط را پس داد و گفت برو بالا. سوار که شدم با خودم گفتم عجب حرف بی خودی به این طرف زدم. آخر به اون چه مربوط بود. نفسی تازه کردم. بدنم خیس عرق شده بود. زیر آن همه لباس گرم عرق واقعا اذیت می کرد. روی موتور هم به خاطر همین عرق داشتم یخ می زدم اما چاره ای نبود. در روز تعطیل همین موتور را هم به زحمت پیدا کرده بودم. به امید باز بودن پیک موتوری محل، دیر تر از خانه بیرون زده بودم.کلی از راه را دویدم تا به خیابان اصلی برسم. با آن همه وسیله که از خودم آویزان کرده بودم دویدن سخت شده بود.چند دقیقه ای را کنار خیابان به امید موتوری که بپرم ترکش حرام کردم. اما موتوری در کار نبود. تک و توک ماشین های سواری با سرعت رد می شدند. پرایدی از دور چراغی زد و من هم که تنها شانسم همین بود از خیر موتور گذشتم و دست بلند کردم. با اون همه بار و بنه شانس آوردم که صندلی شاگرد خالی بود. دوست داشتم زودتر به سه را برسم بلکه یک موتور پیدا کنم و خودم را به راه آهن برسانم. همین طور که به جلو خیره شده بودم احساس کردم دیگر جلو را نمی توانم ببینم. حرارت بدنم بالا زد بود بخار شیشه را گرفته بود. راننده با دستپاچگی شیشه را پایین می داد تا بلکه درون ماشین کمی خنک شود! ماشین در ترافیک گیر افتاده بود و در ماشین ماندن فایده نداشت. چند موتور داشتند از میان پیچ و خم ماشین های گره خورده راه خودشان را باز می کردند. این آخرین شانسم بود. دست در جیبم کردم تا کرایه را حساب کنم. دستم به قرآن جیبیم خورد. یاد مادر افتادم موقع رفتن.آنقدر سریع خودم را جمع و جور کرده بودم که بنده خدا نتوانسته بود جلوی در خانه قرآن بر سرم بگیرد. وقتی به من رسید که داشتم بند کفشم را می بستم. یک جورایی دوست داشتم از دستش در بروم تا دیر تر از اینی که شده نشود. ناگهان گفت عیب نداره برو جلوی در ساختمان آنجا قرآن بالا سرت می گیرم! من عجله داشتم و او هم مدام اسرار می کرد. از زیر قرآن رد شدم و دوباره برگشتم و بوسه ای به آن زدم. با عجله  از مادر خداحافظی کردم. کمی از دستش دلخور شده بودم. غرغر کنان زیر لب گفتم: این مامان با این مناسکش کاری میکند که پای ما به مشهد نرسد.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۴۱ ق.ظ
  • صادق لطفی زاده

نظرات  (۲)

پیام و هدف متنتونو میگین؟
داستان از اونجایی شرو میشه که من به قطار رسیدم...در حالی که نباید میرسیدم...شاید یه ارتباطی با رسیدن من و اون حرکت آخر مادرم وجود داشته باشه..تارهای غیبی که زندگی ما رو میسازه و ما خیلی مواقع نمیبینمشون و جای علت ها و معلول ها رو با توهمات ذهنی خودمون پر میکنیم.داستان از آخر به اول هست..سیر معکوس داره یه جورایی..چه میدونم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی