دیدآرت

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

خسته از کار روزانه تا می نشینم خوابم می برد. خواب که نه. یک نوع بیداری با چشمان بسته. حواسم کاملا آگاه هستند؛ در تاریکی محض. در این تاریکی تنها کاری که می شود کرد دنبال کردن صداهای اطراف است.

تقویم جیبی نود و یک / در همه رنگ / با طرح های چهارده معصوم، هفت سین، آثار باستانی / فقط 1000 تومن.

صدا نزدیک تر می شود. الان جلوی من ایستاده. یکی از مسافرها یک نمونه می خواهد.

سکوت

با خودم تصور میکنم الان دارد ورق میزند ببینید می ارزد یا نه.

سکوت از یه حد به بعد یک معنی بیشتر نمی دهد.

خریدار نیست. صدا دور تر می شود.

جلسه اول حلقه هنر، چهارشنبه گذشته برگزار شد.

جلسه اول تمرکز روی کتاب "چیستی هنر" از ارنست هنفلیگ بود. الحمدلله جلسه خوب و امیدوار کننده ای بود. به دوستانی که علاقه مند در زمینه نقد و حاشیه زنی به کتب هنری و همچنین بحث و گفتگو در مسائل نظری هنر هستند پیشنهاد میکنم جلسه بعدی رو از دست ندن.

برای اطلاعات بیشتر به لینک زیر رجوع کنید:

حلقه هنر

حداقل می توانم بگویم تجربه منحصر بفردیست و گرنه در هوای بارانی پشت موتور نشستن جز دیوانگی چیز دیگری نیست. مدام به ساعت نگاه می کنم. در این وضعیت موتور بهترین وسیله است. تنها چیزی که اینجا به دردم می خورد کمی دیوانگی است.

سرما تا مغز استخوانم رسیده و تمام تنم خیس شده است. در طول خیابان با قدم های تند راه می روم. مدام دست تکان می دهم برای موتوری ها. اکثرشان انگار از من  فرار می کنند.

بالاخره یکی نگه می دارد. مقصدم را که می گویم سوتی می کشید و می گوید: خیلی دوره حاجی! چهار تومان میگیرم.

متن زیر مربوط به دورانیست که بنده تخریبچی بودم. یک تخریبچی ساده مجازی. دوران بعد از فتنه. دورانی که احساس وظیفه کردیم که برای انقلاب کار کنیم. حرف هایی داشتیم که باید می زدیم با هر بیان و قالبی. دوره ای در بلاگفا بودم که فیلتر شدم و بعدترهم در بلاگ اسپات.آن یکی را بلاگفای نیمه ایرانی- نیمه کانادایی بست و این یکی را هم جمهوری اسلامی(کلا سرویس بلاگر توسط فیلترینگ دچا فیلتر شد). مجموعه نوشته های پیش رو مربوط اتفاقاتی است که در فضای مجازی و بیشتر در قالب تصویر در این دو سال رخ داده است. قطعا این یک توبه نامه نیست. فقط نگاهی دوباره به گذشته است. بخاطرآینده ای که پیشروست.خواهشا سو تفاهم و سو برداشت نشود.

*این یادداشت را برای سایت یانون دیزاین نوشته بودم

(خودم راحت تر می‌بینم که در یادداشت‌هایم “آن” را “اون” بنویسم و راحت‌تر باشم با مخاطب. چون دوست دارم “یه” جورایی مثل دو تا رفیق با هم صحبت کنیم. حال و هوای مد نظرم سخت از این چوب‌کاری‌ها و محکم‌کاری‌های نوشتار بیرون می‌آید. اما برای احترام به زبان معیار نوشتاری فارسی و تاکید مدیر سایت، این سختی را به خودم می‌دهم که رعایت کنم )

قرار گذاشته بودیم با رفقا به اصفهان برویم، شهر نصف جهان. یادداشت زیر به بهانه اتفاقاتی‌ست که در آن سفر شاهدش بودیم.

شنیده بودم لویی کان + وقتی به اصفهان آمده بود و مسجد شیخ لطف الله را دیده بود، زمین را گاز زده بود و اشک می‌ریخت که این‌ها آن چیزی را که من با جواهر در ذهنم می‌ساختم با خاک ساخته‌اند یا چیزی شبیه به این که این کار جنیان است و … ( البته روایات زیاد هست درباره ایشان و این حرف‌شان. اما کلیت آن، همان رنگ‌پریدگی و حیرانی ایشان بوده ظاهرا) لویی کان را هم که می‌شناسید. معمار تاثیرگذار و پراهمیت عصر مدرن متاخر جهان غرب را می‌گویم.

با خودش فکر می کرد که احتمالا اولین نفریست که برای تعقیب کسی، از او جلو می زند. کار هر روزش شده بود. چند وقتی بود که صبح ها با عجله خانه را ترک می کرد. همسرش به کارهای او شک کرده بود. رفتار او هر روز سردتر و بی روح تر می شد. صبح های سرد زمستان را خروس خوان بیرون میزد و سریع به ماشین پناه می آورد، استارت میزد و تا ماشین گرم شود، در ذهنش راه دیروز را مرور می کرد. همیشه دوست داشت آن چند دقیقه از مسیر بیشتر طول بکشد، اما می دانست که شدنی نیست.


این هایی را که برایت تعریف میکنم فقط قسمتی از همه آنچه هست که دیدم. زمان زیادی میگذرد اما همه اش را یادم است، مو به مو. شاید بهتر باشد بگویم سلول به سلول؛ نمیدانم. خیلی چیزها را نمی شود تعریف کرد. خیلی چیزها را تا نچشی نمی فهمی که چیست. میفهمی که چه میگویم؟
یادم هست قبل تر خیلی مغز خرابی داشتم. دنبال این بودم که همه چیز را تجربه کنم. یله و رها. آدم خودم بودم و حرف کسی برایم اهمیتی نداشت. اما الان همه چیز تغییر کرده.