چپ دست-داستان
این هایی را که برایت تعریف میکنم فقط قسمتی از همه آنچه هست که دیدم. زمان زیادی میگذرد اما همه اش را یادم است، مو به مو. شاید بهتر باشد بگویم سلول به سلول؛ نمیدانم. خیلی چیزها را نمی شود تعریف کرد. خیلی چیزها را تا نچشی نمی فهمی که چیست. میفهمی که چه میگویم؟
یادم هست قبل تر خیلی مغز خرابی داشتم. دنبال این بودم که همه چیز را تجربه کنم. یله و رها. آدم خودم بودم و حرف کسی برایم اهمیتی نداشت. اما الان همه چیز تغییر کرده.
خب باورش حداقل برای من سخت بود. بعدها فهمیدم برای بقیه هم همین طور بوده. انگار کن که دراز کشیدی و درون یک خواب خوش هستی که ناگهان کامیونی بشدت با تو برخورد می کند. آمادگی چنین چیزی را نداری. (شاید اگر بدانی، کمی خودت را آماده کنی و یا بدنت به طور غریزی حالت تدافعی به خودش بگیرد. اما همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد. تقریبا همیشه همین طور است.) نوعی از هوشیاری چنان تو را فرا می گیرد که تا به حال حسش نکردی. ذره ذره بدنت شروع میکند به حس کردن. انگار که عمری خواب بوده اند و حالا بیدار شده اند. باید اعتراف کنم کمی هم درد داشت. میدانی، دچار وضعیتی می شوی که برایت ناخوشایند است ولی هر چقدر هم دست و پا میزنی نمیتوانی از این حالت خارج شوی. بدتر از همه این حس شدید هوشیاری هست. باید بهش عادت میکردم. چاره ای هم غیر از این نداشتم. از این جا به بعدش تا جایی که راه ها از هم جدا شود را خودت دیر یا زود می فهمی. بگذار از آنجا به بعدش را بگویم. این راهی بود که من رفتم شاید راه تو این نباشد.
خیلی از ماها اصلا فکر نمی کردیم روی دیگر سکه این باشد. یعنی شنیده بودیم اما یا باور نمی کردیم، یا خودمان را به نفهمی می زدیم، یا... هر کسی دلیل خودش را داشت که البته همه آنها به یک اندازه بی اهمیت بود. یاد روزهایی افتاده بودم که مست لایعقل میشدم از خوشی چیزهای مختلف. خب دیگر تمام شده بود. مثل دوران بچگی ام بود که وقتی خواب خوبی می دیدم و ناگهان از خواب بیدار می شدم سرم را در بالش می فشردم که دوباره به آن خواب برگردم، تلاش هایم آن موقع مثل الان بی فایده بود. از این جا به بعد دیگر مال خودت نیستی. هر چه خوردی باید پس بدهی. اگر هم نخواهی از دماغت در می آورند.
با آن وضعیتی که اولش دیده بودم انتظار خوش آمد گویی و مراسم استقبال و فرش قرمز داشتن خب بی جا بود. زیاد بودیم. مثل یک راهپیمایی میلیونی. تجربه راهپیمایی و تظاهرات را نداشتم که بخواهم وضعیت را مقایسه کنم اما در کنار بقیه که راه می رفتم احساس می کردم دل های ما یکی نیست. نفرت و کدورت را حس میکردم دور و اطرافم. ترجیح می دادم از آنها دور باشم. یک جورهایی حالم ازشان به هم می خورد.
روز تمام نمی شد و ما باید همچنان راه می رفتیم. زمان انگار ایستاده بود. تنها جایی که دوست داری زمان بایستد جایی هست که حس خوبی داری از چیزی یا کسی. اما آن جا برای یک لحظه هم چنین حسی نداشتم. فکرش رو بکن، وقتی پیاده به جایی میروی دوست داری یا شب شود که استراحتی کنی یا حداقل به جایی برسی یا چیزی را ببینی که درک کنی که چقدر راه آمدی (البته سواره هم اگر باشی برای تغییر منظره و کسالت بار نشدن سفر همین را ترجیح میدهی. اما آنجا از سواری خبری نیست). حالا اگر جفت این ها نباشد چه می شود؟ در بدنت درد و خستگی حس میکنی و از طرفی هم مغزت نمیتواند به یک جمع بندی درست از شرایط اطراف برسد. این ها را بگذار کنار آن حس شدید هوشیاری که قبلا گفتم. مثل آنجا را قبلا ندیده بودم. نکته عجیب در آنجا مسئله مقیاس بود. فرض کن همه چیز را در عدد بزرگی ضرب کرده باشند؛ حتی زمان را. آنجا فهم من از سرعت هم عوض شد. در یک اتفاق ساده بخاطر درک عادی ما از مسئله زمان و مکان، خیلی از چیزها را نمیتوانیم واقعا آن طور که هستند حس کنیم. یعنی مسائل برای ما خیلی ساده اتفاق می افتد. منتها اگر بتوانی در زمان زوم کنی؛ یعنی بتوانی لحظه به لحظه اش را در دستت نگه داری، آنوقت میبینی که دنیاهای زیادی دور و اطرافت وجود دارند. زیادی دارم علمی اش میکنم. زبان دیگری برای توضیح این چیز ها بلد نیستم. انگار ما سالها در لحظه ای از زمان گیر کرده بودیم و این طور که معلوم بود این لحظه نمیخواست جایش را به لحظه بعدی بدهد.
بعد از گذشت زمان زیادی که بر ما مثل چند سال گذشت به کوهی رسیدیم. با دیدنش ترس به دل آدم نفوذ میکرد. خیلی از آن موقع را بیاد ندارم. مست لایعقل شده بودم انگار. بارها اسم خدا را صدا میکردم اما انگار خبری نبود. به خودم فحش میدادم اما فایده ای نداشت. برای صدا زدن خدا کمی دیر شده بود. بالارفتن از آن کوه پیرم کرد.چندین بار مُردم و زنده شدم. نمیدانم احتمالا تا حالا فکرش را هم نکردی که اگر بدنت بصورت یک کل واحد نباشد چه حسی میتوانی داشته باشی. دقیق تر بخواهم بگویم این طور می شود: فرض کن بدنت صد تکه شده باشد و تو تواما همه تکه ها را حس میکنی. درکش کمی سخت است ولی توصیه می کنم که گاهی در اوقات فراغتت به این قضیه فکر کنی.
از درد به درد پناه می بردم. تنها خوبی اش این بود که لحظه ای با خودت فکر می کردی که خب از دست این یکی خلاص شدم. کم کم عادت میکردی که خودت را برای بعدی آماده کنی. اما باید اقرار کنم هر بار هم مثل دفعه اول بود. تنها فرقش این بود که میدانستی چیز خوبی در انتظارت نیست و این شاید یک حس آمادگی به آدم می داد.
میدانی مُردن یک بارش هم سخت است چه برسد به اینکه جزئی از برنامه روزانه ات شود. آن هم روزی که تمامی ندارد و تنها برنامه اش هم همین یک مورد است. تنها تنوع این برنامه روزانه در چگونه مردن است که هر بار فرق می کند.
فرصت فکر کردن و توجه کردن به اطرافیان را هم نداشتم. در واقع همه اش شده بودم خودم. خب عمری هم این جور زندگی کرده بودم. حالا هم همان حس انگار دوباره به سراغم آمده بود. همه این ها را که برایت گفتم در همان کوه اتفاق افتاد. باید می دویدیم که به بالای کوه برسیم کوهی که همه اش از آتش بود. به امید آنکه آن بالا به جای بهتری برسیم یا اینکه از شر این زمین داغ زیر پایمان خلاص شویم تندتر می دویدیم. اما آن بالا هم اوضاع زیاد خوب نبود. در زیر کوه سرزمینی بود که از هیچ طرف تمامی نداشت. غضب و خشم خدا را در آنجا حس می کردم. می گفتند که در آن وادی چاهی هست که برای رسیدن به آن باید صد سال راه رفت. داخل آنجا چه باشد خوب است؟ فکرش را هم نمی کنی.
این جای قضیه را شانس آورده بودم. حداقل آنقدر اوضاعم بی ریخت نبود که بروم آن داخل. اما شاهد بودم که همیشه عده ای را می بردند آنجا. هیچ وقت هم بر نمی گشتند. می گفتند در آن چاه تابوت هایی از آتش است و در آن ها هم صندوق هایی از آتش و درون آن لباس هایی از آتش و غل و زنجیرهایی از آتش. همه اش شده بود آتش. تقریبا تمام خاطراتم پر شده از آتش. چیزی که همه جا هست و هیچ جا نیست. گاهی احساس می کنم از درون آتشم زده اند.
میدانی رفیق، فرق این طرف و آن طرف این است که آن جا اگر چیزی کثیف شود با آب تمییزش میکنند. اما اینجا آتش پاک کننده است. اگر باز بر می گشتم میدانستم چطور باید شروع کنم. خیلی از آنها خواستیم که فرصت دهند که دوباره برگردیم اما قبول نمی کنند. یکی می گفت اگر اصرار کنیم حتما قبول می کنند. الان چند سالی هست که داریم اصرار می کنیم. به نظرت قبول میکنند؟
***
* در جهنم کوهی است که به آن کوه سکران می گویند(هر کس آن کوه را ببیند از شدت عذابش مست لایعقل و از خود بی خود می شود) در زیر آن کوه، یک وادی است که غضبان نام دارد( خداوند از شدت غیظ و غضب و خشمش آن را آفریده) و در آن وادی چاهی است که به اندازه صد سال راه ، عمق دارد و در آن چاه تابوتهایی از آتش است و در آن تابوتها صندوقهایی از اتش می باشد و در داخل آن صندوقها ، لباسها و غل و زنجیرهایی از آتش؛ رسول اکرم (ص)
- دوشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۵۲ ق.ظ