دیدآرت

نگاه-داستان

پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۹:۴۴ ق.ظ

با خودش فکر می کرد که احتمالا اولین نفریست که برای تعقیب کسی، از او جلو می زند. کار هر روزش شده بود. چند وقتی بود که صبح ها با عجله خانه را ترک می کرد. همسرش به کارهای او شک کرده بود. رفتار او هر روز سردتر و بی روح تر می شد. صبح های سرد زمستان را خروس خوان بیرون میزد و سریع به ماشین پناه می آورد، استارت میزد و تا ماشین گرم شود، در ذهنش راه دیروز را مرور می کرد. همیشه دوست داشت آن چند دقیقه از مسیر بیشتر طول بکشد، اما می دانست که شدنی نیست.

ماشین بعد از چند دقیقه گرم شد و مه رقیقی درون پارکینک را احاطه کرد. به خودش آمد. تکانی به ماشین داد و به راه افتاد. آرام در خیابان حرکت می کرد. نگاهش منتظرش در آیینه ثابت مانده بود. رنوی آلبالویی رنگ را از دور دید که با سرعت کمی وارد خیابان شد و پشت سر او قرار گرفت. می دانست چطور باید عمل کند. مانند فیلمی تکراری شده بود که لحظه لحظه اش را از بر بود.

با حسش رانندگی می کرد و نگاهش فقط به آیینه بود. دوست داشت او هم بفهمد عمق محبت و علاقه او را. از طرفی ترسی هم در درون، آرام نمی گذاشتش. در زمان حال بودن را ترجیح می داد به فکر درباره عواقب و آینده کارش.
زن جوان متوجه ماشین جلویی شد. از خودش پرسید چند وقت است که این ماشین جلویش سبز می شود؟ هر قدر تلاش کرد نتوانست بیاد بیاورد. فکر مشکلات خودش، دعواهای هر روزش با شوهرش و موسیقی بلند درون ماشین مثل مخدری قوی او را درون خودش فرو می برد، طوری که اصلا حواسش به دنیای بیرون نبود. تصمیم گرفت از ماشین سبقت بگیرد ولی شدنی نبود. سرعتش را زیادتر کرد اما تاثیری نداشت. انگار هر دو ماشین را یک نفر می راند. هر چه او می کرد ماشین جلویی هم عینا همان کار را تکرار می کرد.

احساس کرد کمی زیاده روی کرده. سرعتش را زیادتر کرد. دوست نداشت که زن متوجه شود. حداقل نه به این زودی. می دانست برای از دست ندادن این لحظه ها نباید افراط کرد. مثل مسکنی که هر روز باید کمی از آن بخوری.

مرد در آیینه همان طور که به زن می نگریست احساس کرد زن دارد با چراغ به او علامت می دهد. چند باری این اتفاق افتاد. حسی عجیب در او بیدار شده بود. ترسی توأم با شعف. اما چیزی انگار زن را ترسانده بود. پیش خودش گفت نکند این لحظات را از دست بدهد. برای همیشه دیدن او باید امروز زودتر به این ماجرا خاتمه می داد. پایش روی پدال گاز فشرده شد. هم چنان به آیینه خیره شده بود و چهره زن را می نگریست که هر لحظه از او دورتر می شد.
زن جوان هر قدر تلاش کرد تا با چراغ علامت بدهد بی نتیجه بود. صدای ترمز رنوی آلبالویی مثل شیون زنی در هوا رها شد.
انگار راننده اصلا حواسش نبود که به تقاطع نزدیک می شود. همه اش در یک لحظه اتفاق افتاد.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۹:۴۴ ق.ظ
  • صادق لطفی زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی