دیدآرت

شبراهه ی اربعین

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۳۶ ق.ظ
ساعت نزدیک 2 نیمه شب؛ یک شب مانده به اربعین ارباب. با حاجی چمی گو و حسین و صابر کنار تیر 900 داریم سگ لرز میزنیم. به لطف ایده صابر و درست کردن کرسی پایین تنمون گرم شده اما این بالا وضعیت اصلا خوب نیست.
الان دارم فکر میکنم این خودکاری که در دستم است را از چه کسی گرفتم. چیزی به ذهنم نمیاید. (بعد تر معلوم شد مال آقای مومنی رئیس حوزه هنری هست!) موکب ها همه پر شده اند و جایی برای خواب نیست. تجربه شد که از این به بعد، بعد از اذان مغرب پیاده روی نکنیم و سریع در موکبی جاگیر شویم. ایرانی ها عموما این اشتباه را مرتکب می شوند. حسین زیر پتو دارد می لرزد. تکانی به ذغال ها دادیم تا دوباره گرمای خود را آزاد کند.سر صابر زیر پتوست. اما چمی گو هم چنان بیدار است. حتی حالت خواب هم به خودش نگرفته و نگاهش به دور دست است. بی خوابی اش شاید از سنگینی مسئولیتش است؛ نمی دانم.

ناگهان شدت سرما همه را وا می دارد تا آتش رو دوباره زنده کنیم. خواب بی خواب. کارتون پاره ها را دوباره میچپانیم درون آن منقل طوری که با بلوک های سیمانی درست کردیم. قطعا دود داریم...چمی گو طبق معمول به صابر ضد حال میزند...طبق معمول. آتش زبانه می کشد و ما را به عقب می ربرد. واقعا زیباست. تنها پناه ما همین آتش است اما نه می شود در آغوشش گرفت و نه می شود از آن دور ماند. زائر ها تک و توک از کنارمان رد می شوند. برخی بی اعتنا و برخی با چشمانی تمنا گونه که درنگی کنند و گرمایی بگیرند و بروند.
چند دقیقه دیگر خوابیده و نخوابیده باید حرکت کنیم به سمت تیر 1000. من و حسین، باید علامت را نگه داریم و اسم افرادی که از ما عبور می کنند را ثبت کنیم. این طور دستمان می آید که کاروان در چه وضعیتیست. در اینجا میان این همه زائر گم کردن یکی شاید زیاد سخت نباشد و با خودت بگویی بالاخره راه رو پیدا میکند و می آید. اما اگر تنها باشی و یک کاروان خسته در وسط بیابان...
قرار حرکت را حاجی چمی گو 3 صبح تعیین کرده اما خیلی ها تا روشنایی هوا هم حرکت نخواهند کرد. این را از حال نزار بچه ها می شد فهمید. کمی دور تر از ما یکی دارد با صدای حزین به حضرت ارباب سلام می دهد.آواها را خیلی می کشد، بیشتر از حد معمول.
چمی گو می گوید از چیز هایی بنویس که به درد سفر های بعد بخورد و من بی اعتنا به او فقط قصد ثبت وقایع "حال" را دارم. کاروان ابوذر غفاری لبنان با نشان سرخ رنگش از کنارمان می گذرد. بار چندمیست که ما را جا می گذارد. منظم مثل همیشه. نظم لنبانی ها مثال زدنیست و شاه کلیدش تبعیت از سر گروه کاروان است. در آن طرف جاده بقیه در چادر و اطراف آن خوابیده اند.عده ای در زیر پتو و در هوای آزاد...بعد تر همه سرما خواهند خورد.این وضعیت با طبیعت ما آدمهای شهری خیلی متفاوت است حداقل این اتفاق این بود که ظرفیت خاطره شدن رو دارد.چند روزی بود که قصد نوشتن داشتم. گمانم بدترین موقع برای شروع را انتخاب کردم.
-------------
چند یاداشت پراکنده و بی ربط دیگه هم در اطراف این سفر نوشتم که سعی میکنم بدون هیچ نظم خاصی تو پستای دیگه بیارمشون! و اینکه یادداشت کوتاهی از حسین سخا رو که برای قبل این چیزی هست که من نوشتم رو به کار اضافه کردم.بصورت روایت خطی بالعکس بخونیدش..
اللهم ارنی الاشیا کما هی
------------
.... برای روشن کردن آتش دنبال ذغال میگشتیم ،با صابر رفتیم شاید بتوانیم از موکب هایی که چای ذغالی درست میکردند کمی چوب قرض بگیریم. تقریبا همه رفته بودند استراحت کنند، و خبری از آن همه شلوغی و هیاهوی چند ساعت قبل نبود. باد سردی می وزید و من داشتم به کوله پشتی ام که با همه وسایلم جا گذاشته بودم فکر میکردم و به اینکه اگر بود حداقل آن بادگیر سرمه ای را تنم میکردم و کمی گرم می شدم در همین فکر ها بودم که آتش کوچکی توجه ام را جلب کرد. احساسی همراه با خوشحالی و نگرانی ، خوشحالی از پیداکردن آتش و هیزم و نگرانی از این که حالا چطور قرار است با صاحب موکب که احتمالا عراقی است ارتباط برقرار کنیم و کمی از او چوب قرض بگیریم
دو سه کلمه بیشتر صحبت نکرده بودیم که یکی از آن سه جوانی که در کنار کتری بزرگی نشسته بودند به فارسی و با لهجه ی جنوبی گفت "جانم آقا چی میخوای؟" ماجرا را گفتیم، و او به عربی به نفر بقل دستی اش گفت . جوان دومی که عراقی بود بلند شد و به پشت سرش اشاره کرد و ما تازه متوجه کوهی از چوب و هیزمی شدیم که جمع کرده بودند.. صابر رفت تا به چند تا از بچه ها که تازه رسیده بودند محل تجمع بقیه را نشان بدهد و من مشغول جدا کردن چوب ها شدم چهار پنج تا کنده کوچک برداشتم که کمی هم خیس بودند داشتم به این فکر میکردم که کبریت راکجا گذاشته ام ، یادم افتاد توی کوله پشتی ام جا گذاشتم رفتم خداحافظی کنم و تشکر .
جوان عراقی با یک ظرف پلاستیکی کوچک جلو آمد و آن را داد به من ، نفت آورده بود، فندکش را هم گرفتم، رفتم پیش صادق و حاجی چمی گو و بقیه ، با بلوک های سیمانی کنار جاده کرسی کوچکی درست کردیم و بعد هم شعله های آتش بود که زبانه میکشید،
صابر برگشت با یک سینی چای عربی. درآن لحظه بهترین خوردنی ممکن بود صابر چایی را از همان جوان جنوبی گرفته بود ، استکان های خالی را جمع کردم ، سینی را برداشتم ظرف نفت و فندک را هم بردم که به صاحبش برگردانم چند تا از پیکسل های حرم امام رضا(علیه السلام) را هم بردم که تشکری کرده باشم خیلی خوشحال شدند آن جوان عرب عکس را بوسید و به نشان احترام روی سرش گذاشت همدیگر را در آغوش گرفتیم او از من التماس دعا داشت من از او ...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۳۶ ق.ظ
  • صادق لطفی زاده

نظرات  (۲)

  • رضا طلاییه
  • عجب رویای رنگین و خوشمزه ای بود ...
    هنوز نمیفهمم که چرا من را هم راه دادند به این مهمانی ! انتظار فهمیدن هم نداشتم !! ...
    اما خوشی این سفر همه روضه هایمان را از یاد برد ...
    تنها به گریه زوارش گریه کردم، نه بر مصیباتش .
    بهشت کجاست ؟ در نعمات فیزیکی یا بسط خاطر ؟
    بهشتی بود که گاهی برای ارتزاق از نعمات، میوه ای از اشک میچیدم و در آن نمیماندیم.
    این شد که برنگشته به شهر، هوس بازگشت به وطن داشتم . آری دل کندن از بهشت سخت است و گریه آدم(ع) را هم درآورد.
    میرود دل به همانجا که تعلق دارد /// صحبت از کرب و بلا شد وطن از یادم رفت ...
    صلی الله علیک یا مظلوم ...
  • محمد رضا مددی نوعی
  • سلام
    نیمچه مطلبی با عنوان "خدایا!سوا کردنی نیست"
    در سایتم قرار گرفت
    لینک: http://bit.ly/ZxhDtV
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی