دیدآرت

یک انسان

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۶:۰۹ ق.ظ
desret
وقتی برگشتم و در میان تاریک روشن  جایگاه سوخت، مرد جوان را دیدم که سراسیمه به سمتم می آید اتفاقات روی سکو برایم تداعی شد.
بنزین را زدم و نازل را در جایش آویزان کردم. پول را دادم به جوان فشن روی سکو.
چون از قبل پول را آماده کرده بودم گفتم درسته نمی خواد بشمری
گفت آقا ما پولی که روزمین باشه رو هم می شمریم
گفتم شما کارت درسته.
هر دو لبخندی زدیم. به سمت جاده اصلی حرکت کردم. در حاشیه جاده منتظر موقعیتی بودم که بی خطر ماشین را وارد جاده کنم. ناگهان همان جوان فشن که کمی هم نفس نفس میزد کارت را جلوی من گرفت و گفت: کارت سوختتون!
زندگی شهری این اتفاق را برایم مثل معجزه کرده بود. برای من، این که کسی کارت سوخت جا مانده تو را نقاپد محال بود. باورم نمی شد که در این بیابان انسان ببینیم.
  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۶:۰۹ ق.ظ
  • صادق لطفی زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی