یا علی به اسم تو
این چند روز درگیر تعمیرات خونه بودیم. سرویس بهداشتی آب پس می داد و می ریخت تو پارکینک. چاره ای جز تعمیرات نبود. زنگ زدیم به یکی از این تعمیراتی ها تا بیان و کنتراتی کار رو جمع و جور کنن.
یکی از کارگرا اسمش قاسم بود. قاسم تقریبا عمله گروه بود. یعنی کار دیگه ای از دستش بر نمی اومد. سر صحبت رو که باهاش باز کردم فهمیدم که اهل ذزفوله و موقعی که کار کشاورزیشون تموم می شه میان تهران برای کار. قاسم لحجه شیرین و صورت ساده ای داره. طوری که ترحم آدم رو بر می انگیزه. نمی دونم شاید هم اون آدم عادی هست و من که حالا تا خرتناق شهری شدم به اون مثل یه موجودی که تو گذشته هست یا از زمان عقب مونده نگاه می کنم. قاسم درد کمر داره. می گفت که برادرش هم مثل اون کارگری می کرده تا اینکه به خاطر درد کمر، دیسکش رو عمل می کنه و حالا دیگه کار سنگین نمی تونه انجام بده.
سرگذشت بدی دارن این جماعت. این که تو جوونی کلی عملگی می کنن تا اینکه زمین گیر بشن و از کار افتاده برگردن به دیارشون. این اواخر که بار بلند می کرد مدام آه و ناله خفیف می کرد و من هم که بین "با دیسیپلین موندن" و "بی آلایشی" مونده بودم، مردد بودم که کمکش بکنم یا نه. بی خیال همه دیسیپلین های الکی شدم و گونی ها رو باهاش بلند کردم .شاید احساس شرمندگی می کرد و شاید هم ته دلش خدا رو شکر می کرد که یکی پیدا شده که کمکش کنه. اما به هر حال این جور برای من بهتر بود تا اینکه له شدنش رو زیر بار ببینم. و چقدر سبک شدم وقتی کیسه های سنگین رو با قاسم به بیرون می بردم.
موقع استراحت بهش گفتم که قاسم! تو باید بفکر پیشرفت باشی. باید اوستا کار بشی وگرنه تو هم می شی مثل داداشت. قاسم با اون چهره ساده ش سر تکون می داد و تایید می کرد. اما...
فردا با آقای ثنایی که سرکارگر قاسم بود، هم صحبت شدم. بنده خدا با این که بعضا برخوردای تحکم آمیزی با قاسم داره اما معلومه که دوستش داره و از کنار اشتباه های گاه و بی گاه قاسم می گذره. چهار پنج سالی هست که با قاسم هست. وقتی بهش گفتم که چرا قاسم پیشرفت نمی کنه؟ با لحنی توام با ناامیدی گفت: قاسم مغزا تعطیله...انگار خودش هم دوست داشت که پیشرفت قاسم رو ببینه.
منظور آقای ثنایی معیوب بودن مغز قاسم نبود. راستش بره امثال قاسم یک سری چیزا تبدیل به افسانه شده. باورهایی که از سنگ سفت تر شدن و به راحتی نمی شه شکستشون.قاسم اوستا بنایی رو که یه کار سادست خیلی دور می بینه از خودش و چه چیزی ناگوارتر از این که یه انسان از ظرفیت های وجودی درونش که خدا بهش عطا کرده ناامید بشه.(به این جمله آخرم ایراد هایی وارده اما سخت نگیرین و بگذرین...)
وقتی این آدم ها رو می بینم دوست دارم گریه کنم به حالشون. و به حال خودم که اینقدر ناشکرم و هنوز کلی کار هست که انجام ندادم. از این حرص می خورم که همه ی عمر من زیر کولر و کنار بخاری گذشته و نهایت خروجی من یه آروغ فرهنگی بوده شاید.اما این همه آدم هستن که هنوز راهشون رو درست نتونستن انتخاب کنن. و من خودم رو تو این مسئله مقصر می دونم. به این فکر می کنم که باید فاز کارهای فرهنگیمون رو تغییر بدیم. از این غشری گری بگذریم و به عمق و ریشه ها بزنیم. و قطعا اراده های زیادی در این مسیر شکسته می شه اما گریزی از این کار نیست.
فکر می کنم که اگر بچه های این سرزمین کودکی موفقی رو داشته باشن و بتونن دنیا رو تو کودکی درست تجربه کنن، اونوقت تو بزرگیشون می تونن دنیا رو تکون بدن. زندگی آدما تا حد زیادی تو دوران بچگی شون رقم می خوره.
میون این صحنه ای که جلوم چیده شده فقط دلم به خدا خوشه که مدام حواسش به بنده هاش هست. لقمه لقمه روزی رو تو دهنشون می ذاره. با قاسم و امثال اون تاتی تاتی کنان جلو می ره و تو در عجب می مونی که مثلا این آدم با این وضع خراب که "هر رو از بر تشخیص نمی ده" چطور تا الان زنده مونده. و این خودش آیه ای هست بره امثال من. همین روزی دادن ساده به بنده ها که چقدر پیچیدست( و خودمونیم، عجیب تر از این ،روزی دادن خدا به امثال من هست که دو قرون عقل داریم و فکر می کنیم خودمون هستیم که "این بدست آمده ها" رو بدست می آریم)
قاسم اگر هیچ چیز برای من نداشت جز عملگی، اما یک چیز رو برام به یادگار گذاشت. موقعی که تو اوج درد کمر و ناامیدی می خواست کیسه های سنگین نخاله رو بلند کنه می گفت: یا علی به اسم تو
***
یا علی به اسم تو... که بار سنگینه و طاقت کم
- جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۴۱ ب.ظ
من فکر میکنم اگر مردونه به چیزهایی که می دونیم عمل کنیم ،خدا هم انسان رو در مسیر رشد قرار میده.
و اگر کوتاهی کنیم باید اون دنیا جواب پس بدیم.
یاعلی به اسم تو ...که بار سنگینه و طاقت کم